برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اوّل
— ۲۴ —

حکایت

هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی‌کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند

  از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو صد برآئی بجنگ  
  از آن مار بر پای راعی زند که ترسد سرش را بکوبد بسنگ  
  نبینی که چون گربه عاجز شود بر آرد بچنگال چشم پلنگ  

حکایت

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید[۱] زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت

  بدین امید بسر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید  
  امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید  
  کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید  
  ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدگر بکنید  

  1. از زندگی.