برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۳۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در سیرت پادشاهان
— ۲۳ —


  با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست  

حکایت

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر[۱] دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند[۲] حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را بطریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد بفرمود تا غلام بدریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش[۳] گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سُکان کشتی آویخت چون برآمد بگوشه‌ای بنشست و قرار یافت ملک را عجب آمد پرسید درین چه حکمت بود گفت از اول محنت غرقه شدن نا چشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که بمصیبتی گرفتار آید

  ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق منست آنکه بنزدیک تو زشت است  
  حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست  
  فرقست میان آنکه یارش در بر تا[۴] آنکه دو چشم انتظارش بر در  

  1. هرگز.
  2. نداشتند هم خوانده میشود.
  3. ص:موش.
  4. با.