این برگ همسنجی شدهاست.
باب اوّل
— ۱۶ —
کانکه جنگ آرد بخون خویش بازی میکند | ||||||
روز میدان و آنکه بگریزد بخون لشکری |
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت[۱]
ای که شخص منت حقیر نمود | تا درشتی هنر نپنداری | |||||
اسب لاغر میان بکار آید | روز میدان نه گاو پرواری |
آوردهاند که سپاه دشمن بسیار[۲] بود[۳] و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید[۴] سواران را بگفتن او تهور زیادت گشت[۵] و بیکبار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز[۶] نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر[۷] از غرفه بدید دریچه برهم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بیهنران جای ایشان بگیرند
کس نیاید بزیر سایه بوم | ور همای از جهان شود معدوم |
پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی[۸] بواجب بداد پس هریکی را از اطراف بلاد حصه[۹] معین کرد تا فتنه بنشست