این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۱۲ —
حکیم از بخت بیسامان برآشفت | برون از بارگه میرفت و میگفت[۱] | |||||
سرش برتافتم تا عافیت یافت | سر از من عاقبت[۲] بدبخت برتافت | |||||
چو از چاهش برآوردی و نشناخت | دگر واجب کند در چاهش انداخت | |||||
غلامش را گیاهی داد و فرمود | که امشب در شبستانش کنی دود | |||||
وز آنجا کرد عزم رخت بستن | که حکمت نیست بیحرمت نشستن | |||||
شهنشه بامداد از خواب برخاست | نه روی از چپ همی گشتش نه از راست | |||||
طلب کردند مرد کاردانرا | کجا بینی دگر برق جهانرا؟[۳] | |||||
پریشان از جفا میگفت هر دم | که بد کردم که نیکوئی نکردم | |||||
چو به بودی[۴] طبیب از خود میازار | که بیماری توان بودن دگربار | |||||
چو باران رفت بارانی میفکن | چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن | |||||
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش | که دون همت کند منت[۵] فراموش | |||||
منه بر روشنائی دل بیکبار | چراغ از بهر تاریکی نگه دار | |||||
نشاید کدمی چون کرّهٔ خر | چو سیر آمد نگردد گرد مادر | |||||
وفاداری کن و نعمت شناسی | که بدفرجامی آرد ناسپاسی | |||||
جزای مردمی جز مردمی نیست | هر آنکو حق نداند آدمی نیست[۶] | |||||
و گر دانی[۷] که بدخوئی کند یار | تو خوی خوب خویش از دست مگذار | |||||
الا تا بر مزاج و طبع[۸] عامی | نگوئی ترک خیر و نیکنامی[۹] | |||||
من این رمز و مثال از خود نگفتم | دُری پیش من آوردند سفتم | |||||
ز خردی تا بدین غایت که هستم | حدیث دیگری بر خود نبستم | |||||
حکیمی این حکایت بر زبان راند | دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند |