این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۹۲ —
دوش در سلک صحبتی بودم[۱] | گوش و چشمم بمطرب و ساقی | |||||
پایمال معاشرت کردم | هرچه سالوس بود و زراقی | |||||
گفتم ای دل قرار گیر اکنون | که همین بود حدّ مشتاقی | |||||
دیگر از بامداد میبینم | طلب نفس همچنان باقی |
ز لوح روی کودک بر توان خواند | که بد یا نیک باشد در بزرگی | |||||
سرشت نیک و بد پنهان نماند | توان دانست ریحان از دو برگی |
بس دست دعا بر آسمان بود | تا پای برآمدت بسنگی | |||||
ای گرگ نگفتمت که روزی | ناگه بسر افتدت پلنگی |
حاجت خلق از در خدای برآید | مرد خدائی[۲] چکار بر دَرِ والی؟ | |||||
راغب دنیا مشو که هیچ نیرزد | هر دو جهان پیش چشم همت عالی |
نظر کردم بچشم رای و تدبیر | ندیدم به ز خاموشی خصالی | |||||
نگویم لب ببند و دیده بر دوز | ولیکن هر مقامی را مقالی | |||||
زمانی درس علم و بحث تنزیل | که باشد نفس انسان را کمالی[۳] | |||||
زمانی شعر و شطرنج و حکایت | که خاطر را بود دفع ملالی | |||||
خدایست آنکه ذات بینظیرش | نگردد هرگز از حالی بحالی |
بیهنر را دیدن صاحبهنر | نیش بر جان میزند چون کژدمی | |||||
هرکه نامردم بود عذرش بنه | گر بچشمش درنیاید مردمی |