این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۵۸ —
* * *
ره نمودن بخیر ناکس را | پیش اعمی چراغ داشتنست | |||||
نیکوئی با بدان و بیادبان | تخم در شوره بوم کاشتنست |
* * *
دشمن اگر[۱] دوست شود چند بار | صاحب عقلش نشمارد بدوست | |||||
مار همانست بسیرت[۲] که هست | ورچه بصورت بدر آید ز پوست |
* * *
دهل را کاندرون زندان بادست | بگردون میرسد[۳] فریادش از پوست | |||||
چرا درد نهانی برد[۴] باید؟ | رها کن تا بداند دشمن و دوست[۵] |
* * *
ماه را دید مرغ شب پره گفت | شاهدت روی و دلپذیرت خوست | |||||
وینکه خلق آفتاب خوانندش | راست خواهی بچشم من نه نکوست | |||||
گفت خاموش کن[۶] که من نکنم | دشمنی با وی از برای تو دوست |
* * *
خواست تا عیبم کند پروردهٔ بیگانگان | لاغری بر من گرفت آن کز گدائی فربهست | |||||
گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم | شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست |
* * *
ای نفس چون وظیفهٔ روزی مقررست | آزاد باش تا نفسی روزگار هست | |||||
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست | چون دولت جوان خداوندگار هست |