این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۵۴ —
زیر و بالا نمیتوانم گفت | خالق الارض والسموات | |||||
شکر و حمد تو چون توانم گفت | حافظ فی جمیع حالات | |||||
هر دعائی که میکند سعدی | فاستجب یا مجیب دعوات[۱] |
* * *
بسکندر نه ملک ماند و نه مال | بفریدون نه تاج ماند و نه تخت | |||||
بیش از آن کن حساب خود که ترا | دیگری در حساب گیرد سخت[۲] |
* * *
چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی | ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت | |||||
که گفت پیرزن از میوه میکند پرهیز | دروغ گفت که دستش نمیرسد بدرخت |
* * *
چنین که هست نماند قرار دولت و ملک | که هر شبی را بیاختلاف روزی هست | |||||
چو دست دست تو باشد دراز چندان کن | که دست دست تو باشد اگر بگردد دست |
* * *
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد | دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست | |||||
بروزگار سلامت سلاح جنگ بساز | وگرنه سیل چو بگرفت سد نشاید بست |
* * *
مرا گویند با دشمن برآویز | گرت چالاکی و مردانگی هست | |||||
کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟ | کند هرگز چنین دیوانگی مست؟[۳] | |||||
تو زر بر کف نمییاری نهادن | سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟ |