این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۳۸ —
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز | کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم | |||||
کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت | شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم | |||||
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار | با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم | |||||
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان | یکخوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم |
۴۳ – خ
خداوندی چنین بخشنده داریم | که با چندین گنه امیدواریم | |||||
که بگشاید دری کایزد ببندد | بیا تا هم بدین درگه بزاریم | |||||
خدایا گر بخوانی ور برانی | جز انعامت دری دیگر نداریم | |||||
سرافرازیم اگر بر بنده بخشی | وگرنه از گنه سر برنیاریم[۱] | |||||
ز مشتی خاک ما را آفریدی | چگونه شکر این نعمت گزاریم | |||||
تو بخشیدی روان و عقل و ایمان | وگرنه ما همان مشتی غباریم | |||||
تو با ما روز و شب در خلوت و ما | شب و روزی بغفلت میگذاریم | |||||
نگویم خدمت آوردیم و طاعت | که از تقصیر خدمت شرمساریم | |||||
مباد آنروز کز درگاه لطفت | بدست ناامیدی سر بخاریم | |||||
خداوندا بلطفت با صلاح آر | که مسکین و پریشان روزگاریم | |||||
ز درویشان کوی انگار ما را | گر از خاصان حضرت برکناریم | |||||
ندانم دیدنش را خود صفت چیست | جز این را[۲] کز سماعش بیقراریم | |||||
شرابی در ازل درداد ما را | هنوز از تاب آن می در خماریم | |||||
چو عقل اندر نمیگنجید سعدی | بیا تا سر بشیدائی برآریم |