این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۱۴ —
۲– خ
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را | اختیار آنست کو قسمت کند درویش را | |||||
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند | گو طمع کم کن که زحمت[۱] بیش باشد بیش را | |||||
خمر دنیا با خمار و گل بخار آمیختست | نوش میخواهی هلا گر پای داری نیش را | |||||
ایکه خواب آلوده واپس ماندهٔ از کاروان | جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را | |||||
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی | بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را | |||||
آنگه ز خواب اندر آید مردم نادان که مرد | چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را | |||||
خویشتن را خیر خواهی خیرخواه[۲] خلق باش | زانکه هرگز بد نباشد نفس[۳] نیکاندیش را | |||||
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست | کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را[۴] | |||||
راستی کردند و فرمودند مردان خدای | ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را | |||||
آنچه نفس خویش را[۵] خواهی حرامت سعدیا | گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را |
۳– ب
ایکه انکار کنی عالم درویشان را | تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را؟ | |||||
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست | که به شمشیر میسر نشود سلطان را | |||||
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل | عاقل آنست که اندیشه کند پایان را | |||||
جمع کردند و نهادند و بحسرت رفتند | وین چه دارد که بحسرت بگذارد آن را | |||||
آن بدر میرود از باغ بدلتنگی و داغ | وین ببازوی فرح میشکند زندان را | |||||
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد | مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را | |||||
جان بیگانه ستاند ملکالموت بزجر | زجر حاجت نبود عاشق جانافشان را |