این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۷۹ —
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ | آسوده عارفان که گرفتند ساحلی[۱] | |||||
دانا چگفت گفت چو عزلت ضرورتست | من خود باختیار نشینم بمعزلی | |||||
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است | امروز خانه کردن و فردا تحولی | |||||
آنگه که سر ببالش گورم نهند باز | از من چه بالشی که بماند چه حنبلی | |||||
بعد از خدای هر چه تصور کنی بعقل | ناچارش آخریست همیدون که اولی | |||||
خواهی که رستگار شوی راستکار باش | تا عیب جوی را نرسد بر[۲] تو مدخلی | |||||
تیر از کمان چو رفت نیاید بشست باز | پس واجبست در همه کاری تأملی | |||||
باید که قهر و لطف بود پادشاه را | ورنه میسرش نشود حل مشکلی | |||||
وقتی بلطف گوی که سالار قوم را | با گفت و گوی خلق بباید تحملی | |||||
وقتی بقهر گوی که صد کوزهٔ نبات | گه گه چنان بکار نیاید که حنظلی | |||||
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش | باری که بیند و خری اوفتاده در گلی | |||||
رستم بنیزهٔ نکند هرگز آن مصاف | با دشمنان خویش که زالی بمغزلی | |||||
هرگز به پنج روزه حیوة گذشتنی | خرم کسی شود[۳] مگر از موت غافلی | |||||
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود[۴] | ترتیب کردهاند ترا نیز محملی | |||||
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی | بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی | |||||
حقگوی را زبان ملامت بود دراز | حق نیست اینچه[۵] گفتم؟ اگر هست گو بلی | |||||
تو راست باش تا دگران راستی کنند | دانی که بیستاره نرفتست جدولی | |||||
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را | شاید گر این سخن بنویسی بهیکلی | |||||
جز نیکبخت پند خردمند نشنود | اینست تربیت که پریشان مکن دلی[۶] |