برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
— ۶۱ —

  خدای مشرق و مغرب بایلخان دادست تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین  
  قضا موافق رایت بود که نتوان بود خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین  
  مخالفان ترا دست و پای اسب مراد بریده باد که بی‌دست و پای به تنین  
  تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد که خوض کردم و دستم نمیدهد تبیین  
  لَئن مَدحتک سبعین حِجة دأباً لَما اقتدرتُ عَلی واحدِ من‌السبعین  
  کمال فضل ترا من بگرد می‌نرسم مگر کسی کند اسپ سخن بزین به ازین  
  ورای قدر منست التفات صدر جهان که ذکر بندهٔ مخلص کند علی‌التعیین  
  برای مجلس اُنست گلی فرستادم که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین  
  تو روی دختر دلبند طبع من بگشای که پیر بود و[۱] ندادم بشوهر عنین  
  بزنده میکنم از ننگ وصلتش در گور که زشت خوب نگردد بجامهٔ رنگین  
  اگر نه بنده‌نوازی ازان طرف بودی که زهره داشت که دیبا برد بقسطنطین؟  
  که می‌برد بعراق این بضاعت مزجاة چنانکه زیره بکرمان برند و کاسه بچین؟  
  ترا شمامهٔ ریحان من که یاد آورد[۲] که خلق ازان طرف آرند نافهٔ مشکین؟  
  چه لایق مگسانست بامداد بهار که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟  
  که نشر کرده بود طی من دران مجلس؟ که برده باشد نام ثری بعلیین؟  
  بشکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا بعمر خویش نکرده‌است هرگز این تمکین  
  میان عرصهٔ شیراز تا بچند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟  
  چو بیدبُن که تناور شود بپنجه سال به پنچ روز ببالاش بردود[۳] یقطین  
  ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت بخاک پای خداوند روزگار یمین  
  بلی بیک حرکت از زمانه خرسندم که روزگار بسر میرود بشدت و کین  

  1. گشت.
  2. یادآرد.
  3. رود.