این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۵۴ —
کدام روز دگر جان بکار بازآید | که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟ | |||||
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد | که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان | |||||
ز دست دوست بنالیدن آمدی سعدی | تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان | |||||
گران بدیع صفت خویشتن بما ندهد | بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان | |||||
زمان باد بهارست داد عیش بده | که دور عمر چنان میرود که برق یمان | |||||
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند | درین قضیه که گردد جهان پیر جوان | |||||
نظاره چمن اردیبهشت خوش باشد | که بر درخت زند باد نوبهار افشان | |||||
مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب | هزار حله برآرند مختلف الوان | |||||
ز کارگاه قضا در[۱] درخت پوشانند | قبای سبز که تاراج کرده بود خزان | |||||
بکلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند | هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان | |||||
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست | که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان | |||||
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند | که هر چهار بهم متفق شدند ارکان | |||||
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم | زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان | |||||
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه | بزیر سایهٔ رز بر کنار شادروان | |||||
تو گر برقص نیایی شگفت جانوری | ازین هوا که درخت آمدست در جولان | |||||
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق[۲] مست | شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان | |||||
خجل شوند کنون دختران مصر چمن | که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان | |||||
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی | که بوستان بهاری و باغ لالستان | |||||
کدام گل بود اندر چمن بزیبائیت؟ | کدام سرو ببالای تست در بستان؟ | |||||
چگویم آن خط سبز و دهان شیرین را | بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان |