برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۹۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۴ —

  مراد نفس ندادند ازین سرای غرور که صبر پیش گرفتند تا بوقت مجال  
  قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند شب فراق بامید بامداد وصال  
  بسرّ سینه این دوستان علی‌التفصیل که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال  
  رهی نمیبرم و چارهٔ نمیدانم بجز محبت مردان مستقیم احوال  
  مرا بصبحت نیکان امید بسیارست که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال  
  بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند ببیچارگان صف نعال  
  توقعست بانعام دائم‌المعروف ز بهر آنکه نه امروز میکند افضال  
  همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش از آستان مربی کجا روند اطفال؟  
  سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش سؤال نیز چه حاجت که عالمست بحال  
  من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال  
  مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال  
  ثنای عزت حضرت نمیتوانم گفت که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال  
  ختام عمر خدایا بفضل و رحمت خویش بخیر کن که همینست غایةالآمال  
  بر آستان عبادت وقوف کن سعدی که وهم منقطعست از سرادقات جلال  

در ستایش امیر انکیانو

  بسی صورت بگِردیدست عالم وزین صورت بگردد عاقبت هم  
  عمارت با سرای دیگر انداز که دنیا را اساسی نیست محکم  
  مثال عمر سر بر کرده شمعیست که کوته باز می‌باشد دمادم  
  و یا برف گدازان بر سر کوه کزو هر لحظه جزوی میشود کم  
  بسا خاکا بزیر پای نادان که گر بازش کنی دستست و معصم