برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۸۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۹ —

  نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل  
  ندانم از چه گِلست آن نگار یغمائی که خط کشیده در اوصاف نیکوان[۱] چگل  
  بدین کمال ندارند حسن در کشمیر چنین بلیغ ندانند سحر در بابل  
  بخال[۲] مشکین بر خدّ احمرش گویی نهاده‌اند بر آتش بنام من فلفل  
  سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست فدای پایش اگر قاطعست و گر واصل  
  ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل  
  دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی مگر تو نیز فروماندهٔ در این مشکل  
  هزار کشتی بازارگان درین دریا فرو رود که نبینند تخته بر ساحل  
  جهانیان بمهمات خویشتن مشغول مرا بروی تو شغلیست از جهان شاغل  
  که من بحسن تو ماهی ندیده‌ام طالع که من بقدّ تو سروی ندیده‌ام مایل  
  بدوستی که ندارم ز کید دشمن باک وگر بتیغ بود در میان ما فاصل  
  مرا و خار مغیلان بحال خود بگذار که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل  
  شتر بجهد و جفا برنمی‌تواند خاست که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل  
  بخون سعدی اگر تشنهٔ حلالت باد که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل  
  تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم ز روزگار مخالف شکایتی با دل  
  که آب حیرتم از سر گذشت و پای خلاص باستعانت دستی توان کشید از گل[۳]  
  چگفت گفت ندانستهٔ که هشیاران چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل  
  تو آن نهٔ که بهر در سرت فرو آید نه جای همت عالیست پایهٔ نازل  

  1. بر اوصاف لعبتان.
  2. در نسخ قدیم: بخال.
  3. در نسخهٔ این بیت الحاق شده:
      چگویم و چه توانم قضای داور را جز این طریق ندانم که ربنا سهل