این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۸ —
ط
در وداع شاه جهان سعدبن ابیبکر[۱]
رفتی و صد هزار دلت دست در رکیب | ای جان اهل دل که تواند ز جان[۲] شکیب؟ | |||||
گوئی که احتمال کند مدتی[۳] فراق | آنرا که یکنفس نبود طاقت عتیب | |||||
تا همچو آفتاب برآئی دگر ز شرق[۴] | ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب | |||||
از دست قاصدی که کتابی بمن[۵] رسد | در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب | |||||
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم | کاندر میان جانی و از دیده در حجیب | |||||
امید روز وصل دل خلق میدهد | ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب | |||||
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود[۶] | خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟ | |||||
این عید متفق نشود خلق را نشاط | عید آنکه بر رسیدنت آذین[۷] کنند و زیب | |||||
این طلعت خجسته که با تست غم مدار | کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب | |||||
همراه تست خاطر سعدی بحکم آنک | خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب | |||||
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان | هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب |
در وصف بهار
علم دولت نوروز بصحرا برخاست | زحمت لشکر سرما ز سَرِ ما برخاست | |||||
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری | که بغواصی ابر از دل دریا برخاست | |||||
تا رباید کله قاقم برف از سَرِ کوه | یزک تابش خورشید بیغما برخاست | |||||
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند | شکر آنرا که زمین از تب سرما برخاست[۸] | |||||
این چه بوئیست که از ساحت خلخ بدمید؟ | وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟ |