این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۷ —
مضاجع پدرانت غریق باد برحمت | که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را | |||||
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم | که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را | |||||
بخور ببخش که دنیا بهیچ کار نیاید | جز آنکه[۱] پیش فرستند روز بازپسین را |
ط
در ستایش اتابک مظفرالدّین سلجوقشاه
آن روی بین که حسن بپوشید ماه را | وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را | |||||
من سرو را قبا نشنیدم دگر[۲] که بست؟ | بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را | |||||
گر صورتی چنین بقیامت بر[۳]آورند | فاسق[۴] هزار عذر بگوید گناه را | |||||
یوسف شنیدهٔ که بچاهی اسیر ماند | این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را | |||||
با دوستان خویش نگه میکند چنانک | سلطان نگه کند بتکبر سپاه را | |||||
در هر قدم که مینهد آن سرو راستین[۵] | حیفست اگر بدیده نروبند راه را[۶] | |||||
من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او | چند احتمال کوه توان بود کاه را؟ | |||||
ای خفته کآه سینهٔ بیدار نشنوی | عیبش مکن که درد دلی باشد آه را | |||||
سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی | دیگر مکن که عیب بود خانقاه را | |||||
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی | الاّ دعای دولت سلجوقشاه را | |||||
یارب دوام عمر دهش تا بقهر و لطف | بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را | |||||
واندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ | فراش او طنابِ دَرِ بارگاه را |