این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۴۱۲ —
بنماندست آب در جگرم | بس که چشمم کند گهرباری | |||||
دل تو از کجا و غم ز کجا؟ | تو چه دانی که چیست غمخواری؟ | |||||
آگه از حال من شوی آنگاه | که چو من یک شبی بروز آری | |||||
گفتهٔ جان بیار و عشق ببر | چشم بد دور ازین کله داری | |||||
بار عشق تو بر دلم خوش بود | هجر خوشتر کنون بسرداری | |||||
مردمی کن مجوی آزارم | که نه کاریست مردم آزاری | |||||
سعدی از دست تو نخواهد شد | گر کشی ور معاف میداری |
۶۶۳
در عهد تو ای نگار دلبند | بس عهد که بشکنند و سوگند | |||||
بر جان ضعیف آرزومند | زین بیش جفا و جور مپسند |
* * *
من چون تو دگر ندیدهام خوب | منظور جهانیان و محبوب | |||||
دیگر نرود به هیچ مطلوب | خاطر که گرفت با تو پیوند |
* * *
ما را هوس تو کس نیاموخت | پروانه بجهد خویشتن سوخت | |||||
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت | شوق آمد و بیخ صبر برکند |
* * *
دوران تو نادر اوفتادست | کاین حسن خدا به کس ندادست | |||||
در هیچ زمانهٔ نزادست | مادر بجمال چون تو فرزند |
* * *
ای چشم و چراغ دیده و حی | خون ریختنم چه میکنی هی |