برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۰۸ —

۶۵۳

  اگر چه دل بکسی داد جان ماست هنوز بجان او که دلم بر سر وفاست هنوز  
  ندانم از پی چندین جفا که با من کرد نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟  
  براز گفتم با دل ز خاطرش بگذار جواب داد فلانی ازان ماست هنوز  
  چو مرده باشم اگر بگذرد بخاک لحد ببانگ نعره برآید که جان ماست هنوز  
  عداوت از طرف آن شکسته پیمانست وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز  
  بتا تو روی ز من بر متاب و دستم گیر که در سرم ز تو آشوب و فتنهاست هنوز  
  کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز  
  نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد قیاس کردم و زاندیشها وراست هنوز  
  سلام من برسان ای صبا بیار و بگو که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز[۱]  

۶۵۴

  چه درد دلست اینچه من درفتادم که در دام مهر تو دلبر فتادم؟  
  چه بد کرده بودم که ناگه ازینسان بدست تو شوخ ستمگر فتادم؟  
  مرا با چنین دل سر عشقبازی نبود اختیاری ولی درفتادم  
  بمیدان عشق تو در اسب سودا همیتاختم تیز و در سر فتادم  
  بدینگونه هرگز نیفتادم ارچه درین شیوه صد بار دیگر فتادم  
  ز غرقاب این غم رهائی نیابم که در موج دیده چو لنگر فتادم  
  خیال لب و روی و خلاش بدیدم بسر در گل و مشک و شکر فتادم  
  بلغزید دستم از آن زلف مشکین بدان خاک مشکین بچه درفتادم  
  دران چاه جانم خوش افتاد لیکن ز بدبختی خویش بر در فتادم  

  1. بقرائن تاریخی انتساب این غزل بشیخ بی‌وجه نیست (رجوع شود بتاریخ حبیب‌السیر در سلطنت آل مظفر)