برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۰۴ —

  جانستانی دلربائی پس ز من جوئی جدائی خود بشیر بیوفائی پروریدستست[۱] دایت  
  آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم نی چگویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت؟  
  در هوای زلف بستت(؟) در فریب چشم مستت ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت  
  هرکسی را دلربائی همچو ذرّه در هوائی قبلهٔ هرکس بجائی قبلهٔ سعدی سرایت  

۶۴۵

  میروم با درد و حسرت از دیارت خیر باد میگذارم جان بخدمت یادگارت خیر باد  
  سر ز پیشت بر نمیآرم ز دستور طلب شرم میدارم ز روی گلعذارت خیر باد  
  هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد  
  گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد  
  گر ز چین زلف تو بوئی رسد بر خاک ما زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد  
  گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعهٔ سعدیا آن گفتهای آبدارت خیر باد  

۶۴۶

  ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد  
  در روی هر سپیدی خالی سیاه دیدم بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد  
  رنگ قبول مردان سبز و سفید باشد نقش خیال رویش در هر پسر نباشد  
  چشم وصال بینان چشمیست بر هدایت سری که باشد او را در هر بصر نباشد  
  در خشک و تر بگشتم مثلت دگر ندیدم مثل تو خوبروئی در خشک و تر نباشد  
  شرحت کسی نداند وصفت کسی نخواند همچون تو ماه‌سیما در بحر و بر نباشد  
  سعدی بهیچ معنی چشم از تو بر نگیرد تا از نظر چه خیزد کاندر نظر نباشد  

  1. این کلمه البته غلطست اما نسخه منحصر بود و وجه اصلاحی هم بنظر نرسید.