این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
–۲۳–
جهانا مپرور چو خواهی درود | چو میبدروی پروریدن چسود؟ |
.............
فلک را ندانم چه دارد گمان | که ندهد کسی را بجان خود امان | |||||
کسی را اگر سالها پرورد | در او جز بخوبی همی ننگرد | |||||
چو ایمن کند مرد را یکزمان | از آن پس بتازد بر او بی گمان | |||||
ز تخت اندر آرد نشاند بخاک | ازین کار نی ترس دارد نه باک | |||||
بمهرش مدار ای برادر امید | اگرچه دهد بی کرانت نوید. |
و نیز فرماید:
جهان را نمایش چو کردار نیست | بدو دل سپردن سزاوار نیست |
و جای دیگر میسراید:
جهان کشتزاریست با رنگ و بوی | درو مرگ و، عمر آب و، ما کشت اوی | |||||
چنان چون درو راست همواره کشت | همه مرگ رائیم ما خوب و زشت | |||||
بجائیم همواره تازان براه | بدین دو نوند سپید و سیاه | |||||
چنان کاروانی کزین شهر بر | بودشان گذر سوی شهری دگر | |||||
یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز | بنوبت رسیده بمنزل فراز | |||||
بیا تا نداریم دل را برنج | که با کس نسازد سرای سپنج. |
و نیز میفرماید:
زمین گر گشاده کند راز خویش، | نماید سرانجام و آغاز خویش، | |||||
کنارش پر از تاجداران بود | برش پر ز خون سواران بود | |||||
پر از مرد دانا بود دامنش | پر از ماهرخ جیب پیراهنش |