نگذشت که رضاشاه حالت وحشت پیدا کرد و درصدد فرار برآمد. بنده از یک راوی موثق شنیدم که گفت در خیابان سپه عبور میکردم، دیدم مرد بلندقامت و تا حدی تاشدهای دم در منزل فروغی ایستاده است. وقتی که متوجه شدم دیدم خود رضاشاه است. حالا این مطلب راست بود یا دروغ نمیدانم. فروغی که رضاشاه او را از سالهای پیش بعد از آن قضایای شورش خراسان مغضوب و برکنار کرده بود و دیگر مقام و کار دولتی نداشت و در خانه خودش به طور محترم زندگی میکرد. حالا که وضع به اینجا کشیده و نیروهای خارجی وارد ایران شدهاند، رضاشاه چارهای جز این نمیبیند که به همان شخص رانده شده خود متوسل بشود. متأسفانه در این خلاء که او به وجود آورده بود، هیچگونه جمعیت سیاسی و هیچ رهبری که مورد قبول مردم و ظاهر باشد وجود و حضور نداشت. فروغی زمامدار شد، نخستوزیر شد. او هم تاج بر سر رضاشاه گذاشت و هم تاج از سر او برداشت. رضاشاه بر اثر پیشروی قوای انگلیس و مخصوصاً وحشت از روسها از تهران فراری شد و به اصفهان گریخت. موقعی که او هنوز در اصفهان بود، دکتر سجادی را که وزیر کابینه بود، مأمور کردند و پیش او فرستادند که از او ورقهای هم راجع به استعفا و هم راجع به واگذاری تمام اموال و داراییاش به ولیعهد که پادشاه ایران شده بود، بگیرد. این روایت معروف است که رضاشاه موقعی که به کرمان رفت و در منزل یکی از متعینین آن شهر بود، روزی با نوک عصایش روی زمین را میخراشید و خیلی مات و مبهوت با خودش صحبت میکرد و میگفت: «اعلیحضرت قدر قدرت، شاهنشاه» و سپس یک کلمهی زشتی نثار خودش میکرد.خلاصه، ایشان از کرمان به بندرعباس رفت و از آنجا او را انگلیسها به طرف جزیره موریس حرکت دادند و بعد هم به آفریقای جنوبی بردند که در همان جا فوت کرد. پسر ایشان محمدرضا شاه که تازه به سن بلوغ رسیده بود و یک یا دو سال بود که با فوزیه دختر پادشاه مصر عروسی کرده و بسیار جوان و نوخاسته بود به سلطنت رسید. او در آنموقع محبوبیت عظیمی در جامعه ایران داشت، یعنی مردم ایران در قیافه و وجود او مثل اینکه مظلومیت و بیگناهی خود را مجسم میدیدند و علاقهای که نسبت به او نشان میدادند، علاقهای بود که نسبت به
برگه:Karimsanjabi.pdf/۵۲
ظاهر