ج- به نظرم ۲۷ مرداد بود. گفت: «بگو بیاید تو» با او وارد اتاق شدیم. مصدق بلافاصله به او گفت: «چه خبر است عمو جان؟ برو شهربانی را تحویل بگیر». به ریاحی هم تلفن کرد و گفت: «آقای ریاحی شهربانی تحویل سرتیپ دفتری است». وقتی دفتری میخواست بیرون برود من همراه او رفتم. گفتم میدانید دیروز حکم دستگیری شما را دادند، امروز مصدق خودش امنیت این شهر و مملکت را به دست شما سپرده است. شما اگر شرف دارید باید از او محافظت کنید. گفت: «انشاءالله کوتاهی نمیکنم». یک افسر سروان شهربانی که رئیس کلانتری بازار و جوان بسیار خوبی بود، به منزل مصدق آمده و گزارش جریانات بازار را به من داده بود. من او را تا آنجا نگه داشتم. همین که با سرتیپ دفتری پایین آمدیم، او را صدا کردم. گفتم تیمسار از وجود این شخص و امثال او استفاده کنید. نمیدانستم که با این معرفی باعث بیچارگی آن جوان شدهام چون بعداً او را گرفتند و زندانی کردند و سالها در زندان نگاهش داشتند.
س- شما آن روز ۲۸ مرداد که با دکتر مصدق ملاقات کردید، چه نظری و چه برنامهای داشت؟
ج- آن روز سرهنگی که رئیس گارد محافظ مصدق بود.
س- سرهنگ ممتاز.
ج- بله. سرهنگ ممتاز آمد و گزارش داد که مهاجمین حمله آوردند و من آنها را به مسلسل بستم و عقب راندم. مصدق هم از او تجلیل کرد. ما هم دور او بودیم و حقیقتاً نمیدانستیم چهکار باید بکنیم.
س- این در حدود یک و دو بعدازظهر بود.
ج- شاید ساعت یک و دو بعدازظهر بود. رفقا هم ناهار را در طبقه پایین برایشان چیده بودند، آنها در آنجا ماندند یعنی دکتر شایگان، مهندس زیرکزاده و حسیبی و نریمان و غیره. همه آنجا ماندند از وزرای مصدق هم جمعی بودند. ولی بنده به سمت آن منزلی که با آن رؤسای جوانرود و سنجابی قرار گذاشته بودم رفتم. موقعی هم که از خیابان کاخ رو به دانشگاه میرفتم، در یکی از چهارراهها با گروهی از تظاهرکنندگان مواجه شدیم، ولی راننده توانست از آن گروه بگذرد و ما به سرعت از منطقه خیابانهای پرجنجال گذشتیم و قبل از