اردو کشیدند و طوایف ایرانی دیگری مثل ایل کلهر و ایل گوران که پیشتر از متحدین ما بودند، با انگلیسها همراه شدند و انگلیسها با توپ و با طیاره ایل سنجابی را در بهار سال ۱۹۱۸ در محل معروف به دشت حر بمباران کردند. در آن واقعه، حداقل پانصدنفر زن و مرد و بچه سنجابی کشته و یا در حین فرار در رودخانه معروف به زمکان غرق شد و تمام هستی ایل با سیصد، چهارصدهزار گوسفند به غارت رفت و بعد پدرم که با زنها و بچههای خانواده برای دادخواهی به کرمانشاه آمد و به دولت مرکزی تلگراف کرد، انگلیسها او را نیز گرفتند و اسیر کردند و به بغداد بردند. عموهای دیگرم که سردار مقتدر و سالار ظفر بودند، با برادر بزرگترم سالار مقتدر و یک عدهای سوار زبده فراری و متواری شدند و به خاک عثمانی پناه بردند و به کرکوک و از کرکوک به موصل رفتند. در اواخر همین سال ۱۹۱۸ که جنگ بینالملل خاتمه پیدا کرد و عثمانیها هم تسلیم شدند و قوای آنها از بین رفت، در شهر موصل عموها و برادرم توانستند فرار کنند و از شمال کردستان و جنوب آذربایجان با هفتهشت سوار خود را به تهران برسانند. اینها وقتی به تهران میرسند که کابینه وثوقالدوله بر سر کار و نصرتالدوله فیروز وزیر دادگستری بود. انگلیسها دستور میدهند که آنها باید در تهران بمانند. عموهای من بدین کیفیت مدت دو، سه سال در تهران تحت نظر بودند. در اواخر سال ۱۲۹۹ هجری که آنوقت بنده بچه بودم و در مدرسه متوسطه کرمانشاه درس میخواندم، شاهزاده سلیمان میرزا که در اسارت انگلیسها بود، بعد از سه سال آزاد شد و از راه قصرشیرین به کرمانشاه آمد و میخواست به تهران برود. به مناسبت سابقه شاگردی خدمت ایشان رسیدم. عموهای من که در تهران تحت نظر بودند به ایشان تلگراف کردند و خواهش نمودند که ما را یعنی من و برادر کوچکتریم را هم همراه خودش به تهران ببرد.
درست روز سوم اسفند ۱۲۹۹ یعنی روز کودتا بود که ما با کالسکه در خدمت شاهزاده سلیمان میرزا از کرمانشاه حرکت کردیم و یک روز بعد در کنگاور در خانه حاج صاری اسلان کنگاوری خبر کودتا و اعلامیه سردار سپه رئیس دیویزیون قزاق را شنیدیم. در آن زمان، قوای انگلیس هنوز در ایران و تمام جادههای اصلی در تصرف آنها بود. آنها ما را سه روز در پای گردنه اسدآباد نگه داشتند و اجازه ندادند که کالسکهی ما