را در پیش ایشان مدت چند ماه داشتم که هر روز میرفتم و زانوی ادب به زمین میزدم و دو ساعت درس میخواندم. من در آن مدت چند ماه یک دوره کامل حساب و یک دوره هندسه مختصر و تاریخ و جغرافیا که همه جا توأم با بحثهای سیاسی و آموزش وطندوستی و آزادیخواهی بود، آموختم. بعد هم خود او علاقه پیدا کرد که یک آموزشگاه کوچک ایلی برای کدخداهای سنجابی و سوارهای سنجابی ترتیب بدهد. این بود که نزدیک چادر او به دستور پدرم یک چادر بزرگ پنج ستونی برپا کردند که در واقع، به صورت یک کلاس اکابر درآمد و شاهزاده شبها به آنجا میآمد و برای کدخداها و سوارها که جمع میشدند، صحبت میکرد و من صحبتهای او را به کردی برای آنها ترجمه میکردم. این وضع ادامه داشت و سلیمان میرزا در خانهی ما بود و ما در حال کوچ بودیم تا نزدیک خانقین که انگلیسها با حیله، مکر و با یک خدعه و نیرنگ ضربت بزرگی بر ما و بر تمام سنجابی وارد آوردند. خلاصهی آن چنین بود که ما در محلی تقریباً یک فرسخی خانقین که قوای انگلیسها هم در آنجا بود، چادر زده بودیم. فرمانده انگلیس در آنجا شخصی به نام کلنل کنین از خانقین به دیدن منزل پدرم آمد و در آنجا با سلیمان میرزا هم صحبت کرد و به سلیمان میرزا گفت که شما با آلمانیها همراهی میکنید و به سنجابیها اعتراض کرد که شما به آلمانیها و عثمانیها آذوقه میدهید و این در ابتدای سال ۱۹۱۸، سال قطحی بزرگ ایران بود، سال مجاعهی معروف، در آنموقع مردم سنجابی اغلب با نان بلوط سدجوع میکردند. پدرم دستور داد بروند از توی ایل مقداری از آن نان بیاورند و به آن فرمانده انگلیسی نشان داد و گفت: «مردمی که نانشان این است از کجا میتوانند آذوقه به دیگران برسانند». بالاخره آنها بر حسب ظاهر تأمینی به سلیمان میرزا و به ما دادند و رفتند. ولی یک هفته بعد در حدود دو هزار سرباز شبانه حرکت دادند و در صبح زود که هنوز ما از خواب بیدار نشده بودیم، دور چادرهای ما را محاصره کردند و سلیمان میرزا و برادرش عیسی میرزا را اسیر کردند و بردند. سلیمان میرزا را بعد از آن بردند بغداد و از آنجا بردند به بصره و از بصره به بمبئی و سه سال در اسارت انگلیسها باقی ماند. بعد از این غائله خفتآور، ایل ما پراکنده و متواری شد. یک ماه یا دو ماه بعد، انگلیسها مجدداً
برگه:Karimsanjabi.pdf/۱۲
ظاهر