برگه:IOHP-Interview-Ebtehaj.pdf/۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
ابتهاج (۱)
– ۲ –

ج – پدر مرا جنگلیها کشتند و روسها روزی یکی از دوستان من آمد بمنزلمان گفتش که برید برای اینکه دارند بلشویکها میآیند. ما هم با عجله من و برادرم با یک نفر مستخدم پیاده راه افتادیم. یک جمعیت فوق‌العاده‌ای هم از ایرانیان فرار میکردند تمام این راه رشت به قزوین مثل یک خیابون شهر بود. پر از جمعیت بود. همه پیاده میرفتند یه عده‌ای نسبتاً مجهز بودند مثلاً فرض کنید یه اسبی داشتند و یه الاغی داشتند و ما پای پیاده. بطوریکه توی راه وقتیکه گرسنمون شد اصلاً هیچ چیز نداشتیم بخوریم. یک نفر بود آنجا رشتی ما را شناخت ما را دعوت کرد که داشت کته می‌پخت. تمام قهوه‌خانه‌ها را هم تخلیه کرده بودند مردم فرار کرده بودند برای اینکه بلشویکها میآمدند. بنابراین هیچ چیز نبود توی یک قهوه‌خانه‌ای که تخلیه شده بود یه خانواده رشتی کته‌ای دم کرده بودند و ما را دعوت کردند نمک نداشتند. کته بدون نمک را ما خوردیم و راه افتادیم تا رودبار که نزدیک منجیل هست رسیدیم آنجا قاطر پیدا شد با قاطر رفتیم کوههای که... کوههای خیلی خیلی مشکلی بودند از آنجا به قزوین رفتیم...

س – جاده‌ای پس نبود؟

ج – جاده نه جاده بود دیگه از جاده نرفتیم برای اینکه اینها گفتند که از جاده نمیشه رفت برای اینکه روسها میرسند و از ترس اینکه صدای توپ هم میشنیدیم وقتی که همین جور که میآمدیم و جمعیت هم میآمد برای اینکه بالاخره روسها آمدند رشت را اشغال کردند. از منجیل با قاطر رفتیم به یک دهی که در شمال قزوین واقع است. شب منزل کدخدا آنجا خوابیدیم و از بس خسته بودیم بهیچوجه متوجه نشدیم صبح که پا شدیم دیدیم تمام بدنمان را کنه زده و این تمام بدنمون جوش کرده اما از بس خسته بودیم توجه نکردیم آمدیم قزوین و آنموقعی بود که وضع اسفناک قشون شکست‌خورده ایران را در آنجا دیدیم که این سپاهیان ایران که قزاق بودند پای برهنه مفلوک تو کوچه‌های قزوین ولو بودند. این مقدمه‌ای بود که کودتا در آنجا داشت تهیه میشد. از آنجا خودمان را رساندیم به تهران و دولت وقت