بهر حال اختیار داخلی با خود شیخها بود و شروع کرده بودیم به دعوت کردن اینها و مسافرت به ایران. تابستانها که به شیراز یا به تهران با به کنار دریای مازندران میآمدند و خیلی هم خوششان میآمد و همچنین برای شکار میآمدند و غیره.
در این سفر من با شیخ وقت شارجه آشنا شدم شخصی بود بنام شیخ صقر از خانوادهی قاسمی که البته خانواده حاکم شارجه طی قرون بوده و هنوز هم هست و این شخص را خیلی پشت سرش بد شنیده بودم که طرفدار عبدالناصر است و آدمی است که زیاد نظر خوشی نسبت به ایران ندارد و از این قبیل حرفها. این چند روزی که در آنجا بودم فوقالعاده از این مرد خوشم آمد. مردی را دیدم بیپول، پر از فکر و دید وسیع و دنبال اینست که به چه راهی کاری بکند که شارجه پیشرفت بکند و چون هیچ راهی پیدا نکرده بود دست به دامان مصریها شده بود که هم برایش معلم میفرستادند و هم به او کمک مالی میکردند و این مرد که زندگی بسیار محقری داشت یعنی حرمسرایش البته در داخل یک ساختمانی بود که دیوار بلندی داشت و من آنجا را ندیده بودم ولی با فاصلهی چند صد متری یک خانهی کوچک چند اتاقه که شبیه خانههای دهات خود ما بود روزها به آنجا میآمد و مینشست و تمام مردم شارجه پهلویش میآمدند و میرفتند و یک تفنگچی پیر و کج و کولهای هم بعنوان تشریفات گارد دم در ایستاده بود و گاهی وقت هم خوابش میبرد. وقتی هم موقع ناهار میشد او هم میآمد پای سفره کنار شیخ مینشست ناهارش را میخورد و میرفت بیرون. و این مرد که من با او خیلی صحبت کردم بمن مدرسه دخترانهای که درست کرده بود نشان داد و به من گفت، وقتی که دید خیلی با هم تفاهم داریم برای اینکه واقعاً ترس داشت ترس از ایران داشت، ترس از عربستان داشت، ترس از انگلستان داشت از همه میترسید و بدبین بود چون هیچکدام از اینها حرف این بدبخت را نمیفهمیدند. بعد وقتی تعجب و تحسین مرا دید خیلی خوشحال شد بطوریکه روز آخری که من میخواستم از شارجه بروم با این شخص روی سیستم عربی که خیلی زود با هم دشمن میشوند و خیلی هم زود دوست با هم خیلی دوست شده بودیم. البته من عربی نمیفهمیدم و برایمان ترجمه میکردند ولی او قدری فارسی میفهمید. آنچنان که کتاب شعری هم نوشته بود چون از شعرای عرب بود آن را هم بمن داد که البته در انقلاب ایران ماند و نصیب مستضعفان گردید. ولی خوب آن داستان جداگانهای است.