بکلی رابطهاش با منصور فرق داشت، گفت، "من این حرفهای تو را نمیفهمم." و طبق عادت همیشگیمان که بعضی وقتها وسط فارسی یک دفعه یک جمله فرانسه برای هم میگفتیم، گفت که
Que doit être à la mesure de ton standard.
ترجمه فارسیاش سخت است ولی بهر حال باید در آن سطحی که توقع از تو هست خودت را نگهداری. گفتم، بهر حال من حالا نه وارد سطح میشوم نه توقع، ولی چون به شما نظر خودم را گفتم اینستکه به عرض اعلیحضرت خواهم رساند که مرا از این کار معافم بکنند و هیچوقت هم این صحبت شما را که اینقدر تلاش کردید که به من افتخار همکاری با خودتان را بدهید نخواهم کرد." پس از آن بود که آنوقت باقی آن داستانها شد که او به باشگاه افسران آمد و به من گفت که "شما با اعلیحضرت تماس گرفتید؟" گفتم، " بله." و درست هم بود. برای اینکه با اعلیحضرت من تماس گرفتم و برای اینکه اعلیحضرت هم حرف مرا تائید بکند گفتم که، "اعلیحضرت یک همچین چیزی به من منصور گفت ولی من به او جواب منفی دادم بخاطر اینکه اصلاً به کار حزب اعتقاد ندارم." و اعلیحضرت حرف مرا بریدند و گفتند که "نه، منصور که بدون نظر ما حرفی نزده. ما به منصور گفته بودیم که باید شما بروید و این مسئله اصلاً به منصور مربوط نیست، ما به کار شما علاقمند هستیم. شما این کار را بکنید. ولی خوب، با وجود همه اینها بعد آن ملاقات باشگاه افسران شد و گفتم دفتر را بفرستند. و در واقع من با اینکه اعلیحضرت هم به من گفته بودند آن دفتر را امضاء نکردم و به همین دلیل هم پس از بازگشتم از سفر علم به اینصورت به من جریان را فهماند و از آن روز به بعد هم خیلی صمیمیت زیادی بین ما ایجاد شد بخاطر اینکه البته طبیعی است علم از منصور هیچ خوشش نمیآمد، ولی شاید برای او هم با ارزش بود که احساس بکند یک جوانی در اول کاریر سیاسیاش حاضر است که به این برنامه خاتمه بدهد و روی یک مسائل اصولی هیچ علاقهای به نگهداری پستش ندارد. بعد از آن، خوب، حزب