را که فراموش کردم در اینجا برای شما بگویم اینست که وقتی تصمیم گرفته شد که حزب ایران نوین تشکیل بشود و من هم بصورت کلی شنیده بودم ولی هنوز این مسئله ثبت نام و غیره در کار نبود، شبی از وزارت اقتصاد به خانه برگشته بودم، تصور میکنم حدود هشت هشت و نیم شب بود و تلفن زنگ زد هویدا به من گفت که الان به اصطلاح او میگفت، گفت، "علی الان شرفیاب است و یک جریان خیلی مهمی است و تو فوری بیا اینجا." من فکر کردم منزل خودش را دارد میگوید. گفتم،" من بیایم کجا؟" گفت، "بیا منزل علی." و من هم بخاطر دوستیای که با هویدا داشتم و واقعاً احترامی که برایش داشتم، قبول کردم گفتم، "با کمال میل میآیم." و بلند شدم و شبانه رفتم به منزل حسنعلی منصور در دروس، و وقتی من آنجا رسیدم خودش هم از شرفیابی بازگشته بود و خیلی صورت برافروخته و شادی داشت. و چون هیچوقت آدم صریحی نبود حاضر نشد با من درباره موضوع ملاقاتمان گفتگو بکند بلکه شروع کرد از من پرسیدن راجع به کارهای وزارت اقتصاد و تدریجاً حالت یک آدمی را میگرفت که میخواست به من بفهماند که خیلی به کارهای من علاقمند است و در ضمن من باید بفهمم که او نخستوزیر خواهد شد. و سئوالهایش هم سئوالهای نخستوزیر آیندهای بود که چون خیلی به من علاقمند است میخواست از حالا به من یادآور باشد که روی من حساب میکند و من جزء اعضای کابینهاش خواهم بود. هیچکدام از این لغتها را البته به زبان نیاورد. ولی تمام گفتار در این باره دور میزد من هم کاملاً متوجه بودم این دارد چه میگوید. و خیلی بصورت مبهم و کلی جواب میدادم و سعی میکردم هی جوابها را منحرف بکنم، و این هم عمدی بود چون میخواستم او را وادار بکنم که عاقبت حرفش را بزند. همینطور هم شد چون دید این صورت نتیجهای نمیگیرد و من هیچ چیز نمیکنم، هیچ حرفی از من بروز نمیکند که فرض کنید بگویم که خوب، بله، من شنیدم شما نخستوزیر میشوید من هر خدمتی از دستم بر بیاید برای حضرت عالی خواهم کرد. اینست که به من ناچار شد بگوید که "ما مشغول تأسیس حزب ایران نوین هستیم. من هم گفتم، "خوب، مبارک باشد
برگه:IOHP-Interview-Alikhani.pdf/۱۴۸
ظاهر