رسالهٔ الکبیادس
سقراط – ای فرزند کلینیاس البته عجب داری از اینکه میبینی هرچند من اول کسی بودم که بتو مهر ورزیدم اینکه پس از آنکه همه دوستان از تو دست کشیدهاند تنها من رشتهٔ دلبستگی را نبریدهام و نیز بیادداری که دیگران پبوسته با تو سخن میگفتند و مزاحمت میکردند و من در این چند سال همواره خاموش بودم اما بدان که آنچه مرا از سخن گفتن بازمیداشت نه عقل انساتی بلکه منع خداوند بود و از این پس خواهی دانست که تأثیر آن بچه اندازه است. امروز چون منع الهی برداشته شده بتو نزدیک گردیدم و امیدوارم از این پس دیگر ممنوع نشوم. دراین مدت مراقب بودم که تو با دوستداران خود چه میکنی و دیدم آنها هرچند بسیار بودند و غرور داشتند سر گرانی و بیاعتنائی تو همه را رنجانید. سبب سر گرانی تو را میخواهم بگویم اینست که تو خود را مطلقاً از دیگران بینیاز میدانی و چنین میپنداری که آنچه خود داری برای تن و جان تو بس است.
یکی اینکه میگوئی جمالی بکمال و بالائی رشید دارم و این قولی است که جملگی برآنند. دیگر آنکه خود را از والاترین خاندانهای این سرزمین میبینی که آن خود بزرگترین شهرهای یونان است. بسبب پدرت دوستان و خویشان توانا داری که هنگام لزوم برای برآوردن حاجت تو آمادهاند. یاران و خویشان مادرت نیز کمتر و ناتوانتر از آنان نیستند.