برگه:HekmatSoqratAflaton.pdf/۳۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
–۳۳–

خواست زنده بسوزاند. تودهٔ هیزم فراهم کردند در آنموقع سخن سولون بیاد کرزوس آمد که گفته بود تا سرانجام کسی را ندانی نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد «سولون!» کورس گفت به بینیم چه میگوید او را آوردند. پرسید چه گفتی؟ داستان را گفت و کورس عبرت گرفت و بهمین سبب از سر خون کرزوس در گذشت.

این سولون یکی از اجداد مادری افلاطون بوده است.

هر کس در دنیا بزرگ و نامی میشود دربارهٔ او افسانه میسازند دربارهٔ افلاطون افسانه‌های بسیار هست که یکی از آنها را نقل میکنم چون از حال او حکایت میکند:

در نزدیکی آتن که محل تولد افلاطون بوده است کوهی است موسوم به هیمت که زنبور عسل و عسل آن معروف است. حکایت کرده اند که وقتیکه افلاطون کودک شیرخوار بود زنبورهای کوهستان هیمت آمدند و از عسل خود بر روی لبهای او مالیدند این قصه کنایه از شیرین بیانی افلاطون بوده است.

قصهٔ دیگری که دربارهٔ او نقل میکنند و در ادبیات اروپائیان شایع میباشد داستان خواب سقراط است که میگویند: سقراط شبی خواب دید یک مرغابی زیبائی که ما قو میگوئیم آمد روی زانوی او نشست و بزرگ شد و بال و پر خود را گشود و بآسمان پرواز کرد و در همان حال آواز خوشی میسرود روز بعد سقراط نگران تعبیر آن خواب بود پس در حالیکه از آن خواب گفتگو میکرد افلاطون وارد شد و او جوانی ناشناس بود. سقراط بمجرد دیدن او ملهم شد که ورود این جوان بمحضر او تعبیر خواب اوست.