برگه:HekmatSoqratAflaton.pdf/۲۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
–۲۷۰–

میکنم تن سقراط است نه خود او پس در اینصورت هرگونه که میل دارید آنسان که بیشتر با قوانین سازگار باشد آنرا دفن نمائید.

این سخن بگفت و برخاست و برای شستشو بحجره‌ای که در پهلو بود رفت و اقریطون دنبال او بود. سقراط از ما خواهش کرد بمانیم پس همانجا ماندیم و گاهی از آنچه برای ما بیان کرده بود سخن راندیم و تحقیق کردیم و زمانی بدبختی که از جدائی او گرفتار میشدیم یاد آوردیم و خود را مانند کودکان دیدیم که از نعمت وجود پدر محروم میگردند و باید عمر را بیتیمی بگذرانند.

پس از آنکه از شستشو فراغت یافت فرزندان او را حاضر کردند دو کودک بودند خردسال و یکی بزرگتر آنگاه اهل بیت او را آوردند زمانی در حضور اقریطون با آنها سخن گفت و دستور داد. پس از آن زنها و فرزندان را روانه کرد و نزد ما آمد، غروب آفتاب نزدیک بود زیرا که دیری در آن حجره توقف داشت چون برگشت بر تختخواب نشست و مجال نیافت چندان سخنی بما بگوید چه خادم زندان دررسید و نزدیک او شده گفت ای سقراط سرزنشی که بدیگران میکردم البته برای تو جا نخواهد داشت زیرا که چون بآنان حکم قضاة را ابلاغ مینمودم که باید شوکران بنوشید بر من خشم میکردند و دشنام میگفتند اما ترا همواره بردبارترین و رام‌ترین و بهترین کسانی که باین زندان آمده‌اند یافته‌ام یقین دارم تو از من دلتنگ نیستی و اگر خشم داری بکسانی است که سبب بدبختی تو گردیده‌اند و آنها را میشناسی. اکنون ای سقراط میدانی با تو چکار دارم بکوش تا آنچه از آن گزیری نیست با متانت تحمل کنی اینک خدانگهدار. این بگفت و روی خود بگردانید و اشک ریخت و دور شد. سقراط بر او نگریسته گفت ای دوست خدا نگهدار تو باشد آنچه گفتی همان خواهم کرد. آنگاه بما گفت ببینید چه نیکو مردی است در مدتیکه اینجا بوده‌ام بارها بدیدن من آمده و بهترین مردمان است و اینک از روی راستی بر من دلسوزی میکند پس ای اقریطون باید بخوشی