و بارها بدیگران هم گفتهام که راه راست یکی بیش نیست و آن این است که بیدین هر کس باشد بر او دل نسوزانید این مردم که گمان دارند زئوس بهترین و عادلترین خداوندان است تصدیق دارند که او پدر خود را زنجیر کرد چون او بجفاکاری فرزندان خود را میخورد و همان پدر هم بدلایلی نظیر آنها پدر خود را ناقص کرده بود[۱] با اینهمه همین مردم بر من خشم میکنند که پدرم را بسبب کاری که خلاف دینداری کرده است تعقیب دارم. ببین که میان من و خداوندان چگونه تبعیض روا میدارند و تناقض میکنند.
سقراط – ای اوتوفرون، چیزی بتو میگویم که شاید همان سبب متهم شدن من است و آن اینست که هر گاه من از این سخنها دربارهٔ خداوندان میشنوم آشفته میشوم ولیکن مردم اینرا بر من گناه میگیرند اگر تو هم که چنین بصیر هستی همین عقیده را داری ناچار باید تمکین کنم و ما که در این مسائل یکسره تادان هستیم جز اقرار بنادانی چه چاره داریم؟ اما ای اوتوفرون ترا بخدای دوستی بگو ببینم این داستانها را باور داری؟
اوتوفرون – البته باور دارم، و همچنین بسیار چیزهای عجیبتر را که مردم نمیدانند.
سقراط – تو باور داری که میان خداوندان آن جنگها و دشمنیهای خوفناک باشد و نبردها و اینهمه چیزهای مانند آن که شعرا حکایت کرده و هنرمندان خوب ما در مواقع تشریفات مذهبی نمایش میدهند. مثلا در جشنهای آتنه[۲] که جامهٔ آن خداوند را از آنها نگار میکنند و به ارک میبرند. ای اوتوفرون آیا این داستانها را باید درست بدانیم؟
اتوفرون – تنها این داستانها نیست اگر بخواهی حاضرم که بسیار