برگه:HekmatSoqratAflaton.pdf/۱۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
–۱۱۰–

خبری نداشته‌اند در هر حال این داستان بقول مولانا «در حقیقت نقد حال ماست آن» یعنی تمثیلی است که افلاطون برای دنیا و احوال اهل دنیا آورده است. محسوسات ما نظیر سایه‌هائی است که آن زنجیریان بر بدنهٔ مغاره میبینند و آوازهائی که از دور میشنوند آنها را حقیقت میپندارند در حالی که حقیقت چیز دیگری است که آنرا بچشم عقل باید دید، و آنکه از زنجیر رهائی یافته و روشنائی آفتاب را دیده سپس بمغاره برمیگردد و زنجیریان او را استهزا میکنند و چشمش را معیوب و عقلش را مختل میپندارند فیلسوف و حکیم است او عالم است و دیگران عامی زیرا ادراکی که بحس میشود علم نیست گمان است علم آنست که حکیمان دارند و آنرا باشراق و ورزش عقل برای دریافت صور و معقولات تحصیل کرده‌اند جز اینکه علم مطلق و تمام مخصوص ذات باری است که احاطه بمثل دارد و برای بشر میسر نیست مگر علم ناقص و آن را هم کسی بدیگری نمیتواند اعطاء کند و آن اندازه از علم که برای انسان حاصل‌شدنی است بواسطهٔ آنست که نفسی دارد مجرد و ملکوتی که پیش از حلول در این بدن وجود داشته است و آن هنگام که بقول خواجه تخته‌بند تن نبوده و در فضای عالم قدس طوف میکرده است صور یعنی معقولات مجرد را که حقایق اشیاء میباشند مشاهده نموده است اکنون که گرفتار آلایشهای مادی شده از اینکه جمال حقیقت را مستقیماً نظاره کند محروم مانده و لیکن حواس او روزنه‌هائی هستند که پرتو ضعیفی از آن روشنائی‌ها باو میرسانند و اجمالا آن حقایق را بیاد او میآورند.

پس علم برای بشر تذکر است و هرچه جنبهٔ عقلانی نفس را تقویت کند و خود را از آلایش تن دور سازد بعالم ملکوت نزدیکتر میشود و ادراک صور معقول را بهتر مینماید و بمقام حکمت و فیلسوفی میرسد، با آنکه ادراک دائمی علم مطلق برای نفس با پیوستگی ببدن میسر نمیشود