من آمد. من اظهاراتش را یادداشت کردم و فیالمجلس حکم صادر نمودم. بعد دستور دادم سرباز را بزنجیر بکشند. مطلب خیلی ساده است. اگر من اول این آدم را میخواستم و از او پرسشهائی میکردم غیر از اشتباه و ابهام نتیجهای بدست نمیآمد. بعید نبود که دروغ بگوید و اگر من موفق میشدم دروغهایش را رد کنم بجای آنها دروغهای دیگری تحویل میداد. اکنون من بر او چیره هستم و دیگر ولش نخواهم کرد – موضوع برای شما روشن شد؟ وقت میگذرد. تاحال میبایستی اعدام شروع شده باشد و من هنوز شرح ماشین را هم پایان نرساندهام.» افسر سیاح را مجبور کرد دوباره بنشیند. نزدیک ماشین رفت و شروع کرد: «بطوریکه ملاحظه میکنید دارخیش بفراخور اندام آدمی درست شده است.
این دارخیش برای بالا تنه و این دارخیشها برای پاهاست. برای سر فقط همین سیخ کوچک است. کاملا متوجه شدید؟» افسر بوضعی که او را برای دادن مشروحترین توضیحات آماده نشان میداد با مهربانی برابر