سیاح نگاهی دزدیده بمحکوم کرد. هنگامی که افسر با انگشت محکوم را نشان میداد محکوم سرش را پائین انداخت، چنین بنظر میآمد که همهٔ نیروی خود را بکار میبرد تا مگر بتواند آنچه را میشنود حدس بزند ولی جنبشهای لبان باد کردهاش که بروی هم فشار میآورد بخوبی نشان میداد که او نمیتواند از سخنان افسر چیزی بفهمد. سیاح بسی پرسشها داشت، ولی در حالی که به محکوم نگاه میکرد، فقط پرسید: «این آدم کیفر خودش را میداند؟» افسر گفت: «نه» و خواست در حال دنبالهٔ توضیحات خود را بگیرد، ولی سیاح تو حرفش دوید: «او حتی از کیفری که برایش تعیین کردهاند خبر ندارد؟» افسر دوباره گفت: «نه»، لحظهای درنگ کرد، گوئی منتظر بود که سیاح علت پرسش خود را توضیح دهد. سپس گفت: «چه فایده دارد که از کیفرش او را آگاه کنند، وقتی متن حکم به روی بدنش کوبیده شد کیفر خود را بخوبی خواهد دانست.» سیاح قصد نداشت در این خصوص چیزی بگوید ولی حس میکرد که محکوم نگاه