برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۷۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۷۰
پیام کافکا

در دم مرگ بپاسخ پرسشی که با صدای شکسته میکند می‌شنود: «از اینجا هیچکس جز تو نمیتوانست بگذرد، چون این در ورود را فقط برای تو درست کرده بودند. اکنون من میروم و در را میبندم.»

قهرمان «دادخواست» محکوم میشود بی‌آنکه علتش را بداند. اعتراضی ندارد. هر گاه بزهکار نبود چرا محکومیت را بی‌چون و چرا میپذیرفت، چرا بمیل خود به دادگاه میرفت؟ اما در دندانه‌های چرخ دادگستری میافتد. همهٔ کوششهائی که برای دانستن جرمش میکند بیهوده است و بالاخره میتواند دادرس را ببیند. هیچگونه رابطه‌ای با شخص خود و با مقامات رسمی نمیتواند برقرار کند و در هر مورد بیک دسته مردمان کاغذپران و گماشتگان احتیاط‌کار و کم‌حرف برمیخورد که به جاه و مقام و سلسلهٔ مراتب معتقدند. آنها نیز آدمهائی بدبخت ناتوان و گاهی هم قابل ترحم هستند. آنها هم برای تبرئه خودشان میکوشند و از زندگی خود دفاع می‌کنند. این اراذل که همیشه قانوناً بی‌گناهند، بی‌جهت جلو قانون میلولند و شلوغ می‌کنند. بعلت ناگهانی، ک.. که کاملا به مقام خود هشیار است در چنگال ستمگرانهٔ قانون گرفتار میشود. اقدامات دفاعی که انجام میدهد در جلو حکم اعدام که در کمینش میباشد بچگانه و مضحک است. در اینجا آدم محکوم به فناست در صورتیکه مقامات رسمی که زندگی او را ببازی گرفته‌اند ناپدید و شاید اصلا وجود نداشته باشند. هر گاه جمله‌ای که کشیش در کلیسا به ژوزف ک.. می‌گوید بیاد بیاوریم: «تو بسوی قانون