شکست قطعی هیرود و بطرز وحشتناکی امید را شکنجه میکند، نه برای اینکه در آنها امید محکوم میشود بلکه برعکس برای اینکه امید را نمیتواند محکوم بکند. هر چند فاجعه بطرز کامل انجام میگیرد اما یک روزنهٔ کوچک باز میماند که معلوم نیست امیدی در آن باقی است و یا برعکس برای همیشه از آن بیرون میرود. کافی نیست که در «گروه محکومین» افسر خود را محکوم کند و زیر سوزنهای دستگاه ماشین شکنجه بیفتد که وقتی از هم میپاشد بطرز پلیدی اعضای بدن او و آهن پاره بهم میآمیزد بلکه باید چشم براه دادگستری نامفهوم و رستاخیزی بود که پیدا نیست. برای همیشه دلجوئی میکند و یا خواننده را بدست وحشت و اضطراب میسپارد. کافی نیست که در داستان «فتوی» پسر فرمان ناروا و انکار ناپذیر پدرش را انجام داده و با خاطر آسوده و عشق سرشار او خود را در رودخانه بیندازد، باید که این مرگ مربوط به ادامهٔ زندگی بشود و با این جملهٔ زننده پایان بپذیرد: «درین هنگام روی پل آمد و شد سرسام آوری بود.» با این جمله کافکا ارزش کنایهآمیز و وحشت جسمانی دقیقی را تأیید میکند. از همهٔ اینها دردناکتر سرنوشت ژوزف ک... در رومان «دادخواست» میباشد. پس از یک رشته گیر و دار در دندانههای چرخ دادگستری مسخرهآمیز، اورا به کنارهٔ شهر میبرند و بیست دو نفر کشته میشود بیآنکه کلمهای بر زبان برانند. با این احساس میمیرد که سرنوشت ابلهانهای داشته است. اما کافی نیست که «مانند یک سگ» جان بدهد، حق باز ماندن را از او نگرفته است، یعنی حق
برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۶۹
ظاهر