خود که بر ضد او برخاسته میجنگد. ولی چنین مینماید که او دشمن مردهٔ بزرگی دارد که باید با او گلاویز شود، دشمنی که با توانائی مرگ باو حمله خواهد کرد. «گروه محکومین» تصویر گیرندهای از آن دربر دارد. این ماشین شکنجه که اختراع سروان مرده است، این دستگاه خودکار اهریمنی که کم و بیش ارادهٔ یکنفر مرده را اجرا میکند! که میتواند بگوید که دادستان در رومان «دادخواست» نمرده باشد و یا تمام ادارهٔ جاسوسی و دادگستری چیزی نیست مگر بازماندهٔ پوچ دستگاه مکانیکی دادگستری که هیچگونه لغزشی در آن دیده نمیشود مگر اینکه دادگری حقیقی در آن وجود ندارد.
انگار که در نوشتههای کافکا یکجور درد دیرین برای روزگار پیش مانند خواب سنگینی میکند. سگ با خود میاندیشد: «نسل ما گم گشته است، باید هم اینجور باشد، اما از نسلهای گذشته قابل سرزنشتر است. دو دلی دورهٔ خودمان را میتوانم دریایم، راستی که این دو دلی سادهای نیست، این خوابی است که هزاران شب دیدهایم و هزار بار فراموش کردهایم.» افسوس زمانی را میخورد که: «سگها هنوز مثل امروز آنقدر سنگ نشده بودند.»
در دنیای کافکا پیام دلهرهآور پیشآمدهائی دیده میشود که هنوز نمیتوانیم به مفهوم آن پی ببریم. انسان فراموشکار جدید که اساساً تجزیه شده در دنیائی زیست میکند که یگانگی وجود ندارد مگر بوسیلهٔ «تهی» که در روح اشخاص تولید میشود. ازینرو، نه میتواند تصور خود و نه خدایش را بکند. پس ناگزیر است که پایان فرمانروائی