زندگی را بدست بیاورد و بسیار درست و طبیعی است به نتیجهٔ پوچ برسد. او بطرز روشنی میدید که رسیدن به کمال مطلوب آرزوی بشر است و نیز دید که هر کوششی بطور مسخره آمیزی محدود است. مسئلهٔ مهمی که پیش میآید، نیازمندیهای طبیعی است که با احتیاجات منطقی و انسانی متناقض میباشد و هرگونه آرزوی ژرف آزادی بشکل خیال خام در میآید. تناقضی بوجود آورد که مخصوص بخودش است – تمسخر مخصوص او که ناامیدانه است و چاشنی نوشتههایش بشمار میآید. اما این موضوع سبب نشد که اخلاق شوخ و یا فلسفهٔ لاابالی گری را بپذیرد. اخلاق او متناقض بنظر میآید، شاید بعلت اینست که از مردمان معمولی هدف عالیتری داشته، در صورتیکه بنظر خودش یک فرد معمولی بوده است.
کافکا بیش از دیگران احساس تندی از سردی دنیا دارد، ولیکن نه میتواند این سردی را از خود براند و نه به آن خود کند. این احساس، همدست قریحه و نیروی آفرینندهاش میشود و تمام هستیش را راهنمائی میکند. طبیعت او که شیفتهٔ مطلق است وادارش میکند که آزمایش خود را تا آخرین نفس دنبال کند. بجای اینکه ازین فضای یخ زده بگریزد و در حرارت کانون خانوادگی پناهنده شود، بسوی سرمای فلج کننده، بسوی خاموشی جاودان و تهی بیپایان میرود و دلیرانه راه خود را میپیماید. عوض اینکه چشمش را ببندد، نگاه دوراندیش خودرا بزندگی میدوزد و در جلوش ایستادگی