برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۱۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۴۹
فرانتس کافکا

رساند برخاست، دید مردم دور و برش ایستاده‌اند و لبخند میزنند، گوئی آنها نیز کتیبهٔ روی قبر را با وی خوانده‌اند و بنظرشان مضحک آمده است و از او درخواست میکنند که با همان نظر آنها به آن کتیبه نگاه کند. سیاح چنین وانمود کرد که متوجه چیزی نشده است. چند سکه پول به آنها داد که میان خود تقسیم کنند و آنقدر آنجا ماند تا دوباره میز را بروی قبر نهادند. سپس از کافه بیرون آمد و به سوی اسکله روان شد.

در کافه سرباز و محکوم به بعضی از آشنایان خود برخوردند. آنها چندی معطلشان کردند. ولی سرباز و محکوم آشنایان خود را رها کرده هرچه زودتر از کافه بدر آمدند. هنوز سیاح از وسط پلکان درازی که به ایستگاه زورقها منتهی میشد نگذشته بود که سرباز و محکوم با شتاب بسیار دنبالش کردند، مسلماً میخواستند در آخرین لحظه سیاح را وادار کنند که