الان آنها را باز میکنیم.» به سرباز اشارهای کرد و با کمک او مشغول کار شد. محکوم بیآنکه کلمهای بر زبان براند برای خود آرام میخندید، گاهی رویش را به چپ به سمت افسر میگرداند و زمانی به راست، به سرباز مینگریست، سیاح را نیز از یاد نمیبرد.
افسر به سرباز امر کرد: «بکشش بیرون!» بواسطهٔ دارخیش در این کار میبایستی اندکی احتیاط کرد. پشت محکوم بر اثر دستپاچگی او چند خراش کوچک برداشته بود.
از این پس افسر دیگر در اندیشهٔ محکوم نبود. پیش سیاح رفت. کیف چرمی را دوباره از جیب بیرون کشید، کاغذهای درون آنرا ورق زد، بالاخره کاغذی را که میجست پیدا کرد و آنرا به سیاح نشان داده گفت: «بخوانید.» سیاح گفت: «نمیتوانم، من بشما گفتهام که اینها را نمیتوانم بخوانم.» افسر گفت: «ولی به دقت نگاهش کنید.» و خود برای اینکه آنرا به اتفاق سیاح بخواند پهلوی او قرار گرفت. ولی چون همهٔ کوششها