مرا بسی بالاتر از آنچه هست فرض میکنید. فرمانده سفارشنامهٔ مرا خوانده است و میداند که من در روشهای دادرسی بصیرتی ندارم. اگر قرار بشود نظری اظهار کنم نظری صرفاً خصوصی خواهد بود و بهیچوجه از از نظر هر تازهوارد دیگری مهمتر نیست. بهر جهت عقیدهٔ من پیش عقیدهٔ فرمانده که تصور میکنم در این سرزمین محکومین اختیارات بسیار وسیعی دارد، بسی ناچیز است. اگر عقیدهٔ او در بارهٔ روش شما همان باشد که اظهار کردهاید میترسم که پایان عمر این روش نزدیک باشد و فرمانده به کمک ناچیز من نیازمند نخواهد بود.»
آیا حالا دیگر افسر میفهمید؟ نه هنوز هم نمیفهمید. سرش را بهسرعت تکان داد. نگاهی تند به پشت سر خود، به محکوم و سرباز افکند. آنها از ترس بر خود لرزیدند و فوراً از خوردن دست کشیدند. افسر پیش سیاح آمد، بیآنکه به رویش نگاه کند، در حالیکه چشمها را به یک چیز جزئی از لباس وی دوخته بود، یواشتر