این برگ همسنجی شدهاست.
۹۹
فرانتس کافکا
وحشت تمام دید که محکوم نیز دعوت افسر را برای تماشای دارخیش پذیرفته است. محکوم اندکی سرباز خواب آلوده را به روی زمین کشانیده بود و روی آلت شیشهای خم شده هاج و واج در پی چیزی میگشت که هماکنون افسر و سیاح آنرا ملاحظه کرده بودند. ولی بخوبی معلوم بود که کوشش او به جائی نمیرسد زیرا نتوانسته بود چیزی از توضیحات افسر بفهمد. به این ور و آن ور خم میشد نگاهش پیوسته سراسر آلت بزرگ شیشهای را میپیمود سیاح میخواست محکوم را کنار بزند زیرا کاری که او میکرد ظاهراً سزاوار مؤاخذه بود. افسر با یک دست سیاح را گرفت و با دست دیگر از خاکریز کلوخی برداشته به جانبی سرباز انداخت. سرباز چشمهایش را با حرکتی ناگهانی بالا کرد و متوجه کاری که محکوم جرأت انجام آنرا به خود داده بود شد. تفنگش را پرت کرد و خشم آلود بر زمین استوار نشست و محکوم را چنان سخت به عقب کشید که