برگه:GolestaneSadi.pdf/۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۸
گلستان سعدی

گشادیم و دشمنان اسیر شدند و سپاه و رعیت آنطرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک چون این سخن بشنید آهی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست، بلکه دشمنان مراست یعنی وارثان مملکت.

  بدین امید بسر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید  
  امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید  
  کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر، بکنید  
  ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یک دیگر بکنید  
  بر من افتاد مرگ دشمن کام آخر ای دوستان گذر بکنید  
  روزگارم بشد به نادانی من نکردم شما حذر بکنید  

حکایت – سالی بر بالین یحیی پیغامبر علیه‌السلام، معتکف بودم، در جامع دمشق. یکی از ملوک عرب که به بی انصافی مشهور بود اتفاقاً بزیارت آمد و نماز کرد و حاجت خواست