برگه:GolestaneSadi.pdf/۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۶
گلستان سعدی

  با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است  

حکایت – پادشاهی با غلام عجمی در کشتی نشسته بود، غلام هرگز دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری آغاز کرد و لرزه بر اندامش افتاد، چندانکه ملاطفت کردند آرام نیافت. ملک را عیش از او منغض شد و چاره ندانستند. حکیمی در کشتی بود گفت: اگر فرمائی من او را خاموش کنم. پادشاه گفت غایت لطف و کرم باشد حکیم فرمود تا غلام را به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد. پس مویش بگرفتند و سوی کشتی آوردند. غلام به هر دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد بگوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را تدبیر حکیم پسندیده آمد. گفت در این چه حکمت بود؟ گفت: غلام در اول محنت غرق شدن نچشیده بود، قدر سلامت کشتی را نمیدانست. همچنین: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

  ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق منست آنکه بنزدیک تو زشتست