برگه:GolestaneSadi.pdf/۳۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۴
گلستان سعدی

  راست خواهی، هزار چشم چنان کور، بهتر، که آفتاب سیاه  

حکایت – یکی را از ملوک عجم حکایت کنند: که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز. تا بحدیکه خلق از مکاید ظلمش به‌جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت، و خزینه تهی ماند و دشمنان از هر طرف زور آوردند.

  هر که فریادرس روز مصیبت خواهد گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش  
  بندهٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه بگوش  

روزی در مجلس او کتاب شاهنامه میخواندند. در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون، وزیر، ملک را پرسید؟ هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه سلطنت بر وی مقرر شد؟ گفت: آنچنانکه شنیدی خلقی بر او به نصب گرد آمدند و تقویت کردند تا پادشاهی