طاووس گفت: حالا شما کجای مرا دیدهاید. دمم را نگاه کنید…
یاشار و اولدوز نگاه کردند. دیدند دم طاووس یواشیواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگی باز شد. در نور ماه و آتش، پرهای طاووس هزار رنگ میزدند. بچهها دهانشان از تعجب باز مانده بود.
طاووس گفت: بله، همانطور که میبینید من پرندهی بسیار زیبایی هستم. میبینید با دمم چه طاق زیبایی بستهام؟ همهی بچهها میمیرند برای یک پر من. تمام شاعران از زیبایی و لطافت من تعریف کردهاند. مثلاً سعدی شیرازی میگوید: «از لطافت که هست در طاووس کودکان میکنند بال و پرش». حتی در یک کتاب قدیمی خواندم که ابوعلی سینا، حکیم بزرگ، تعریف گوشت و پیه مرا خیلی کرده و گفته که درمان بسیاری از مرضهاست. شاعران، خورشید را به من تشبیه میکنند و به آن میگویند: طاووس آتشین پر. در بعضی از کتابهای قدیمی نام مرا «ابوالحُسن» هم نوشتهاند. من حتی از جفت خودم زیباترم …
یاشار از پرچانگی طاووس به تنگ آمده بود؛ اما چون در نظر داشت یکی دو تا از پرهاش را از او بخواهد، به حرفهای طاووس خوب گوش میداد و پی فرصت بود. آخرش سخن طاووس را برید و گفت: طاووس جان، یکی دو تا از پرهای زیبایت را به من و اولدوز میدهی؟ میخواهم بگذارم لای کتابهام.
طاووس یکه خورد و گفت: نه. من نمیتوانم پرهای قیمتیام را از خودم دور کنم. اینها جزو بدن منند. مگر تو میتوانی چشمهات را