برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۹۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۹۳
 

عروسک یواشکی گفت: بهتر است دیگر بخوابی.

اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمی‌آید. می‌خواهم با تو حرف بزنم، بازی کنم. تو قصه بلدی؟

عروسک گفت: حالا یک‌کمی بخواب، وقتش که شد بیدارت می‌کنم. می‌خواهم تو و یاشار را ببرم به جنگل.

اولدوز دیگر چیزی نگفت و به پشت دراز کشید و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره‌هایی را که می‌افتادند، نگاه کند.

 
شب جنگل
شبی که انگار خواب بود
 
✵ پشتک‌وارو در آسمان
 

نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت کوه‌ها درمی‌آمد. روی زمین هوا ایستاده بود، نفس نمی‌کشید؛ اما بالاترها نسیم ملایمی می‌وزید. سه تا کبوتر سفید توی نسیم پرواز می‌کردند و نرم‌نرم می‌رفتند، می‌لغزیدند. زیر پایشان و بالشان شهر خوابیده بود در سایه‌روشن مهتاب. پر شکسته‌ی یکی از کبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از بام‌ها کسانی خوابیده بودند. بچه‌ای بیدار شد و به مادرش گفت: ننه، کبوترها را نگاه کن. انگار راهشان را گم کرده‌اند.

مادرش در خواب شیرینی فرورفته بود، بیدار نشد. چشم بچه با