پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۹۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

عروسک پرسید: یاشار را دیدی؟

اولدوز گفت: آره، دیدم. باورش نمی‌شد تو سخن‌گو شده‌ای. باید یک روزی سه‌تایی بنشینیم و …

عروسک گفت: حالا که تابستان است و یاشار به مدرسه نمی‌رود، می‌توانیم صبح تا شام باهم بازی کنیم و گردش برویم.

اولدوز گفت: یاشار بیکار نیست. قالیبافی می‌کند.

عروسک گفت: پس دده‌اش؟

اولدوز گفت: رفته تهران. تو کوره‌های آجرپزی کار می‌کند.

عروسک گفت: اولدوز، تو باید از هر کجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن، یک گاو معمولی نبوده.

اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر که گوشتش را می‌چشید دلش به هم می‌خورد؛ اما برای من مزه‌ی کره و عسل و گوشت مرغ را داشت. یاشار و ننه‌اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.

عروسک گفت: یاشار حالش خوب بود؟

اولدوز گفت: امروز صبح تو کارخانه انگشت شستش را کارد بریده. بدجوری. دیگر نمی‌تواند گره بزند.

ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر، صدات را ببر!… آخر چرا مثل دیوانه‌ها داری ور و ور می‌کنی. هیچ معلوم است چه داری می‌گویی؟

بابا گفت: خواب می‌بیند.

زن بابا گفت: خواب، سرش را بخورد.