عروسک پرسید: یاشار را دیدی؟
اولدوز گفت: آره، دیدم. باورش نمیشد تو سخنگو شدهای. باید یک روزی سهتایی بنشینیم و …
عروسک گفت: حالا که تابستان است و یاشار به مدرسه نمیرود، میتوانیم صبح تا شام باهم بازی کنیم و گردش برویم.
اولدوز گفت: یاشار بیکار نیست. قالیبافی میکند.
عروسک گفت: پس ددهاش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو کورههای آجرپزی کار میکند.
عروسک گفت: اولدوز، تو باید از هر کجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن، یک گاو معمولی نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر که گوشتش را میچشید دلش به هم میخورد؛ اما برای من مزهی کره و عسل و گوشت مرغ را داشت. یاشار و ننهاش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسک گفت: یاشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو کارخانه انگشت شستش را کارد بریده. بدجوری. دیگر نمیتواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر، صدات را ببر!… آخر چرا مثل دیوانهها داری ور و ور میکنی. هیچ معلوم است چه داری میگویی؟
بابا گفت: خواب میبیند.
زن بابا گفت: خواب، سرش را بخورد.