زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت میرسد. هی به من میگویی با این زردنبو کاری نداشته باشم. حالا ببین چه لجی با من میکند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در کوچه. پشت در قابلمه را زمین گذاشت و حلقه را گرفت و یک پاش را به در چسباند و خودش را بالا کشید و در را باز کرد و پایین آمد. قابلمه را برداشت و بیرون رفت. زن بابا دنبالش داد کشید: در را نبندی!…
- ✵ گفتوگوی ساده و مهربان
آن شب بابا و زن بابا و پری در حیاط خوابیدند. اولدوز گفت من تو اتاق میخوابم.
بابا گفت: دختر، تو که همیشه میگفتی تنهایی میترسی تو صندوقخانه بخوابی، حالا چهات است که میخواهی تکوتنها بخوابی؟
اولدوز گفت: من سردم میشود.
پری گفت: هوای به این گرمی، میگوید سردم میشود. بیچاره خانمباجی! حقداری چشم دیدنش را نداشته باشی.
زن بابا گفت: ولش کنید کپه مرگش را بگذارد. آدم نیست که. گوشت گندیده را میخورد، بهبه هم میگوید.
وقتی قیلوقال خوابید، اولدوز عروسک سخنگو را صدا کرد. عروسک آمد و تپید زیر لحاف اولدوز. دوتایی گرم صحبت شدند.